عشق نافرجام یک ماکروفاژ
صدای آژیر بلند شد. وسایلمون رو جمع کردیم و به سمت ماشینها رفتیم. مثل همیشه نگهبان ایستگاه تراگذری، با یه خداقوت بلند راهیمون کرد. به محل عفونت رسیدیم. همهی بروبچه ها جمعشون جمع بود. ماست سلها، بازوفیلها و نوتروفیلها همه مشغول بودند. حواسمو کاملا جمع کرده بودم که هیستامینی نشم. همیشه مجبور میشدم بعد از عملیات یه شست و شوی حسابی کنم، تا دیگه بوی هستامین ندم. بچهها مشغول از بین بردن باکتریها بودن. یکیشون به پست من خورد. رفتم سمتش تا زودتر کارش رو تموم کنم و بتونم یه بعدازظهر آروم رو توی رگِ خونیِ شمالِ بدن سپری کنم و یه نوشیدنی خوشمزه از سلولهای مرده بخورم. سرش رو برگردوند. یک دفعه باهم چشم تو چشم شدیم. یه ترس و سردرگمی خاص تو چشماش بود. مشخص بود نمیدونه اینجا چیکار میکنه. چشماش پر از التماس بود. حس کردم دلم لرزیده. مونده بودم چیکار کنم. از یه طرف رئیس و بچهها و از یه طرف ترسِ توی چشماش، که نمیذاشت صدمه ای بهش بزنم. تو همین فکر بودم که یکی از بچهها یه لقمهی چپش کرد.????
مات و مبهوت خشکم زده بود. عملیات رو به اتمام بود و بروبچِ نوتروفیل بقایای باکتریها و بروبچی که کشته بودند رو جمع و جور میکردند و چرک میساختند. رفتم جلو و چرکش رو بلعیدم.????
حداقل اینجوری تو شکم خودم بود و به دلم نزدیک تر.????
موقع برگشت استعفا دادم. الان هم تو ساحل نشستم و ترس تو چشماش یه لحظه از جلوی چشمام کنار نمیره.
نویسنده: شیوا نیکپور
طراح عکس: ماندانا عسکری