وای بازم داشجو،بازم بازدید.اون هم درست وقتی که شب قبل نذاشتن بخوابم! آخه این چه زندگی ایه؟ دیگه خسته شدم! خراب هم نمیشم راحت شم. هر بار که برای بازدید میان تا من و این طفلکیا رو از پا در نیارن ول کُن نیستن.یکی انکوباتور رو گیر میندازه، یکی سانتریفیوژ ، یکی بن ماری، اون یکی پلیتار . تا یه عکس باهامون نگیرن هاااا انگار روزشون شب نمیشه. یکیشون انقدر سرشو کرد تو این هود مادر مرده که اخرشم سرش خورد به قسمت بالاییِ هود و سرش شکست.
هر بار که دانشجوها برای بازدید میان، آقای رضایی یا استادشون راجع به یه میکروارگانیسم،براشون توضیح میده. مثلا دفعهی پیش یه فیلم گذاشت. این دفعه هم با نقلِ یه داستان این «یرسینیاپستیس» رو براشون معرفی کردن. بلکه جالب بشه و گوش کنن. زمان ما این شکلی نبود. یه کتاب میدادن دست دانشجو، این هوااا، باید میخوند. نسل ته گرفته ایم والله. بذارید گوش بدم ببینم داستانشون چیه؟
**************************************
اون موقع ها پدرم هم مسؤل مکتب خونه بود و هم حکیم روستا. پدرم دائم توی سفر بود. حتی وقتی من بدنیا اومده بودم، پدرم سفربوده و منو قابلهی ده با چند تا از همسایه ها بدنیا اوردن. من اولین بچه ی خانواده ی تدین هستم. مادرم میگفت وقتی بدنیا اومدم همه توی حیاط خونمون جمع شده بودن و شادی میکردن، اخه بعد از ۱۰سال خدا من رو بهشون داده بود. بخاطر همین اسمم رو گذاشتن «موهبت». حالا بزرگ شدم و در نبود پدرم، من کار طبابت رو انجام میدم. طبابت رو از پدر و البته پدر بزرگم یاد گرفتم. راستش پدرم تقریبا توی همهی علوم سر رشته داشت. یک بار که برای یادگیری علم نجوم قصد داشت بره نجف پیش یکی از علما، من شاهد بحث مادرم با پدرم بودم. مادرم همیشه از شرایط ناراضی بود. از تنهایی هاش گله میکرد و اشک میریخت تا بلکه بتونه با اشکها و حسهای زنانه اش جلوی پدرم رو بگیره ولی موفق نبود. پدرم همیشه توی این بحث ها موفق بود. همیشه میتونست مادرم رو آروم کنه. مادرم هم بخاطر علاقه ای که به پدرم داشت همیشه کوتاه میومد. خلاصه پدرم راهی شد و من، خواهرم و برادر کوچکترم با مادر تنها موندیم. من تو این مدت مدام تو مریض خونه بودم. وقتی برمیگشتم خونه، مادرم برادرم رو بغل میکرد و نگاهش به در بود همون در چوبی که پدررفت. در حیاطمون رو دوست داشتم. کار میرزا جعفرنجار بود. با ظرافت عجیبی ساخته شدهبود. همیشه نسبت به خانواده ی ما لطف داشت، روی در دوتا کلون قرار داشت که کلون سمت چپ، بزرگتر و سنگینتر و شکلی شبیه مشت بسته داشت. کلون سمت راست هم نسبت به کلون سمت چپ ظریفتر و سبکتر بود. وقتی مردی پشت در بود کلون چپ رو میزد و صدایی که از کوبیدن اون کلون به در ایجاد میشد، بم تر بود. خانم ها هم همیشه برای در زدن از کلون سمت راست که صدای ظریفی تولید میکرد استفاده میکردند. میرزا جعفر میگفت: این در رو توی شهر یزد میشه پیدا کرد. وقتی پدر نبود، مادرم گوشش به در بود. وقتی در به صدا در نمیاومد با خودش میگفت: کوبه بر در بی تکان مانده /بی صدا مانده است/بر در خاموش افسرده است.
خونمون رو دوست داشتم. ولی وقتی پدر نبود انگار مادرم هم نبود. انگار فقط جسمش حضور داشت. خونهی خیلی بزرگی داشتیم. یادمه مادر بزرگم روی سکو مینشست و با همسایه ها صحبت میکرد. خصوصا این اواخر که شایعهی قحطی و اون بیماری تازه ای که شیوع پیدا کرده بود. یکی از اون شب ها، حاج میرزا محمد به منزل ما اومدن، پدربزرگم توی اول تالار و روی تشکچهی زیبایی که مادر بزرگم تزئینات روش رو دوخته بود، مهمان رو نشوند. بعد از خوردن یک چایی که مادرم توی استکانهایی که میگفت مال جاهازشه، براشون ریخته بود از من هم دعوت کردن که توی مجلسشون باشم. چادرمو سر کردم، پوشیه ام رو زدم و سریع خودم رو از اون دالان باریک به تالار رسوندم. سلام کردم و نشستم. حاج میرزا با خوشرویی جواب سلامم رو دادن و پدر بزرگ از من خواست تا کنارش بشینم. میدونستم این آرامشه میرزا و پدربزرگم پایدار نیست و قراره خبری رو بهم بدن. این رو میتونستم از چشمهای میرزا بفهمم. بله درست بود میرزا از طرف پدرم یه نامه برام داشتن که گویا هم میرزا و هم پدربزرگم از محتوای اون نامه خبر داشتند. نامه رو خوندم و اونجا بود که فهمیدم هیچ کدوم از حرفهایی که روی زبون مردم افتاده شایعه نیست. پدرم ازم خواسته بود این موضوع رو به مردم بگم. پدرم راجع به درمانش چیزی نگفته بود. فقط خیلی تاکید کرده بود که مواظب مادر و بچه ها باشم. ذهنم خیلی مشغول شدهبود. قحطی از یک طرف، بیماری از طرف دیگه. مردم بیچاره اینو میشنیدن چیکار میکردن؟ صبح روز بعد حاج میرزا بعد از نماز صبح همه چیز رو به مردم گفت و ازشون خواست تا مراقب باشند. من هم با اینکه نمیدونستم با چه مرضی روبهرو هستم، فقط ازشون خواستم وقتی علائم مشکوکی، مثل: تب و سرفه دیدن، سریع به مریضخونه بیان و نگران هزینه اش نباشن. چون ممکن بود بخاطر فقر و نداری کسی سراغ مریض خونه نیاد.اون روزا روزای خیلی سختی بود. بازاریا مواد غذایی که مردم میخواستن رو احتکار کرده بودن و مردم بیشتر به وحشت افتاده بودن. چیزی نگذشت که تو مریض خونه شاهد بیمارای زیادی بودم که بدنشون سیاه میشد و بعداز یه مدت تهوع و سرفه، سریع از پا در میاومدن. کارم سخت شده بود. آفاق و شهربانو و پدر بزرگم پا به پای من کار میکردن. به توصیهی پدرم همه مون جلوی صورتهامون رو پوشونده بودیم تا مبادا خودمون مبتلا بشیم. توی این مدت مادرم هم کمک میکرد، تا جایی که مریض هارو از دهات های دور به خونمون میاوردن. چیزی که بیشتر از هر چیزی منو میترسوند، افکار عوامانهی مردم بود. دیری نگذشت که اون هم اتفاق افتاد، بین مردم شایع شده بود این یه عذاب الهیه و اخر الزمان نزدیک شده. مردم حتی به مریض خونه نمیاومدن و خودشون رو دار میزدن. اگه فرد مریضی رو تو کوچه پس کوچه ها میدیدن اینقدر میزدن تا مبادا خودشون مبتلا بشن. مریضها هم تو خونه میموندن تا بمیرند، چون فکر میکردن حقشونه.
حتی با حرفهای حاج میرزا محمد و بزرگای شهر هم به سختی قانع میشدن که این فقط یه بیماریه و باید از خودشون مراقبت کنند. موش توی خونه ها و محله ها اینقدر زیاد شده بود که دیگه گربه ای نبود. حس میکردم شاید از کثیفیه موش ها باشه بخاطر همین توصیه ای که میکردم این بود که دستاشونو با اب و صابون بشورن. لباساشون رو با اب داغ بجوشونن. چیزی نگذشت که خیلی از مردم بخاطر این بیماری ناشناخته مردن. پدر بزرگم هم افراد مرده رو میگفت بسوزون تا چیزی باقی نمونه. ماجرای موش ها خیلی به ذهنم فشار میآورد. حس میکردم ارتباطی بین موشها و این مرض ناشناخته هست. به دستور پدر بزرگم، توی خونهها میرفتیم تا اگه کسی زنده مونده کمکش کنیم. اگر هم مرده جنازه هارو جمع کنن تا بسوزونن.
روزگار وحشتناکی بود کسی هم که مریض نمیشد از گرسنگی تلف میشد. پسر عموم و چند تا از دوستانش به خونه ی بازاریا حمله کردن و مجبورشون کردن جنس هاشون رو بین مردم پخش کنن. توی حیاط خونمون، چون بزرگ بود و اشپز خونه ی بزرگی هم داشت، مادرم و چندتا از همسایهها غذا اماده میکردن که بین مردم پخش بشه. مادرم خیلی آروم شده بود. حتی یه جمله هم نگفت که پدرت نیست….
رفتم مریضخونه و دیدم برادرم رو آوردن. تحمل دیدنش رو نداشتم. داد زدم: کجا بودی که…؟!
گفت: داشت با موشی که تو حیاط خلوت بود بازی میکرد. اون لحظه متوجه حرفش نشدم. پدربزرگم بغلش کرد و قول داد خوب میشه. چند روز گذشت و حال برادرم خوب نشد. وقتی برادرم از دنیا رفت، داغ بزرگی برای ما بود ،مادرم بازهم اروم بود. ولی حدس میزدم تو دلش چه خبره. تو این مدت همش در تلاش بودم تا این بیماری ناشناختهی لعنتی رو بشناسم. با خودم درگیر بودم که یک آن متوجه حرف برادرم قبل از مرگش شدم. «داشتم با موش توی حیاط بازی میکردم».
بله درسته موش، موشها. دیگه مطمئن شدم که ارتباطی بین موشها و این بیماری هست. پدر بزرگم رو در جریان گذاشتم و حاج میرزا محمد و بزرگای شهر رو هم باخبر کردیم تا به مردم اطلاع بدن. همه باهم کمک میکردن تا موش هارو بگیرن ولی نه دارویی بود، نه گربه ای. گفتیم حداقل موشهای مرده رو جمع کنیم و بسوزونیم. یه مدت به این کار ادامه دادیم و بیماران کمی کمتر شدن ولی با موشهای زنده نمیدونستیم چیکار کنیم. تا اینکه حسن آقای چوپان گفت که میتونه مار هارو بگیره و توی شهر رهاشون که تا موش هارو بگیرن.
وقتی موشها داشتن کم میشدن، مریض ها هم کم شدن.
چند هفته بعد کوبهی چپ در به صدا در اومد. پدر برگشته بود. در رو که باز کردم پدرم رو دیدم. چقدر شکسته شده بود. وقتی مادرم پدرم رو دید از جاش بلند شد و گفت: پسرم رفته… من دیگه چیزی از تو نمیخوام. بعد از رفتن مادرم، پدرم مدام میگفت که داشته به مردم کمک میکرده.
پدرم گفت: قبل از من متوجه ارتباط موشها با مریضی شده و حتی برام نامه هم نوشته، ولی پیک بین راه مریض میشه و نمیتونه خبر رو برسونه.
بعد از رفتن مادرم پدرم انگار دیگه پدر همیشگی نبود. پدر بزرگم دنبال مادرم رفت ولی برنگشت.
**************************************
خدای من! همین امشب این «یرسینیاپستیس» رو خودم به درک واصل میکنم. چتونه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنین؟ خب انقدر اینا ورجه ورجه کردن خاکوخل رفت تو چشمام. خیلی خببب باااااشه. نکنه فکر کردین فقط خودتون احساس دارین؟ بابا خب منم آدمم. خب درسته، من آدم نیستم ولی….اَه ، داره پیچیده میشه. ولم کنین دیگه، برین پی کارتون ببینم.
بقول این مرتضی: ((عزت زیاد)).