آخیش… بعد از یه مدت تونستم یکم چشم روهم بذارم.
سرِصبح های اینجا رو دوست دارم. یه سکوت خاصی داره. ولی امان از اون موقع که رضایی در این آزمایشگاه لعنتی رو باز کنه و شماها و اون بچه بیاید تو. جان عمتون این همه انرژی واسه چی تونه لامصبا؟!چی؟ هیچ بابا امروز یه چندتا از بچه ها میان برای ادامهی کارشون. بقیه مرخصید، ها؟ واییییی چقد حسووودین! خدایا توبه، ایناهاش رسیدن.
***
اول فرشته اومد. یه بارونی تنش بود، ترکیب رنگش قشنگ بود. صورتی مشکی. از اونا که کمربند دارن. فرشته اندامش لاغره کربندش هم سفت اندازه ی کمرش بسته بود. کتونی مشکی پاش بود و بندشونو دور مچش بسته بود. موهاشو ساده بافته بود.از پشت مقنعهش معلوم بود. بعد از فرشته سمانه اومد. سمانه تو بخشPCR کار میکنه. هر از گاهی اینجا میاد تا فرشته رو ببینه. چیه؟ فکرکردید بخاطر شماها میاد؟ چه خودشونم تحویل میگیرن؟ ابلهان زشتِ بیریخت. مادر سمانه یه مدتی میشه که فوت شده. این دوتا بچه هم محلهای هستن. مثل دوتا خواهرن. واییی بابا خفه شین ببینم چی میگن.
سمانه یه گوشه نشسته بود و داشت از حال و روزش برای فرشته تعریف میکرد. میگفت: فرشته حال دلم اصلا خوب نیست. این روزها دیگه انگاری سِر شدم. انگاریه چیزی اینجا،دقیقا اینجا… راه گلومو گرفته و نمیزاره نفس بکشم. فرشته شاید حرفام برات شوخی یا مسخره باشن، ولی گاهی وقتها حس میکنم دیوونه شدم. انگار این بغضه پاشو گذاشته رو گلومو داره فشار میده. انگار که چشمام داره از حدقه بیرون میزنه. گاهی وقتا دلم میخواد دیگه نلرزه، اونم دیگه میخواد انگار ساکت و آروم باشه. دیگه از اینهمه لرزیدن خسته شده. دیگه جون ندارم.(اینجا بود که خودشو با هق هق انداخت تو بغل فرشته. ای خدا این دختر چشه؟ چرا اینجوری شده! توروخدا ببین دارم از کیا میپرسم؟ والا یه مشت کودن…)فرشته داشت آرومش میکرد و میگفت: گریه کن عزیزم گریه کن. گریه آرومت میکنه قشنگم! گریه های سمانه که تموم شد، آروم با گوشه ی آستینش چشماشو پاک کرد و گفت: اوهوم بعضی وقتا دیگه کارم گریه اس فرشته. وقتی مادرم رفت من موندم و یه بابا ی پیر. اون روز من گریه نکردم. گریه نکردم همیشه یه صدایی داشت تو گوشم میگفت همه چی یه خوابه، نه، نه، یه کابوس وحشتناکه. الان بیدارمیشی. الان بیدارمیشی. الان پنج ساله که قراره من از اون خواب لعنتی بیدار بشم. فرشته تو نبودی، اون موقع ها که مامانم بود، بنده خدا یه عذابی کشید. تا خود صبح داد وبیداد میکرد، ناله میکرد. ولی من نمیتونستم آرومش کنم. از خودم متنفرم فرشته. اون اواخر دیگه داد نمیزد. آروم شده بود. ولی عین بچهها مدام بهانه میگرفت. دیگه آروم ناله میکرد. انگار ناله هاش رو برای خودش میکرد. با درداش درد داشتم و با ناله هاش ناله میکردم. منو که میدید گریه میکرد. مادرم با اون ابهتش عین بچهها گریه میکرد. با هق هق دخترانه اش ادامه داد: میفهمی گریهههه، مادری که هیچ کدوم از بچه هاش اشکشو ندیده بودن. فرشته دردای من که یکی دوتا نیستن. بعد مادرم انگار منم با هاش مردم!!!
خدا نکنه دختر نگوووو! خب جدی میگم فرشته. اون از خونه که کل فامیل چشمشون به اون خونهی فکستنیه. اون از بابام که کل زندگیش منمو تاحالا هم نتونستم براش کاری بکنم. درسته اوقات تلخی میکنه ولی خب دوسش دارم. حتی اوقات تلخیاشو. اون از زندگیم که توش بچگی نکردم. میدونم عزیز دلم میدونممم!بخدا فرشته تاحالا صدبار خواستم از شر خودم خلاص بشم ولی هربار چشمای بابام اومده جلو چشمام.
– خدانکنه سمانه. دیگه نشنوم هااا!
– باور کن فرشته سلول به سلول روح و بدنم درد میکنه. درد دارم فرشته، درد. روح درد شنیدی؟ خیلیییی بده، امونت نمیده. نمیذاره نفس بکشی. حتی من یادم نیست کی از ته دلم خندیدم. گاهی وقتها میگم خدایا چرا من؟ یا میگم خدایا تو اصلا منو میبینی؟ میگم من که غصه هامو سر موقع میخورم باز چرا درد دارم!!!(این بچه که داشت حرف میزد کل دهن آهنیم خشک شد. اصلا خب مگه یه آدم چقدر تحمل داره؟ چیه؟ مگه خودتون دلتون نگرفت؟ چی؟ خب منم هزار بار گفتم درسته آدم نیستم ولی بیشتر از خیلی از شما آدما ها میفهمم! ببندین )
آروم باش سمانه ی مهربونم. آروووم. ببین سمانه ی قشنگم، چرا دکتر نمیری؟ بخدا اونا خیلی قشنگ میتونن کمکت کنن.
– آبجی مهربونم، فرشته تاثیری نداره. رفتم، هزار بارم رفتم و هنوز منم و شبا یه مشت قرص مزخرف که هر روزم داره دوزش میره بالا.
– سمانه تو خودت هم باید بخوای. خودتم باید به خودت کمک کنی. اینا همش علائم افسردگیه.
– میدونم فرشته. اونم رد کردم. شدم یه دیوونه که…
– که چی سمانه ی من؟ که چی؟ میبینی خودتم از این شرایط ناراضی هستی. خب آخه کی این شرایط و دوست داره؟
– بخاطرقرصای لعنتی عملکرد ذهنمم پایین اومده. همش تو آزمایشگاه دور خودم میچرخم. آخرم یادم نمیاد چیو گم کردم.
– میدونم خوشگلم. ولی میخوام بهم قول بدی. قول بدی که بخوای از این شرایط دربیای.
چرا وقتی میریم کوه باهامون نمیای؟
– چون… چون که بهم خوش نمیگذره. نمیخوام روز بقیه رو هم خراب کنم. فرشته من هر جا برم حتی برم کوه هم حس میکنم نفسم داره میگیره. حس خفگی دارم!!
– همه ی اینا خوب میشه، اگه کنار قرصا و حرفای مشاورت قول بدی که بقیه ی روزا کنارم باشی. اقا اصلا من دوست دارم بهم بد بگذره، مشکلیه؟
***
سمانه یه لبخند تلخ زد و با چشماش گفت باشه.
چیه؟ چیو دارید نگاه میکنید؟ آنقدر بالا پایین پریدین خاک وخل رفت تو چشمام. ها؟ چیه میخواید بگم دلم گرفت بگین تو که آدم نیستی. برید دیگه زود برید تا اون روی سگم بالا نیومده. اهههه اسکل الدوله ها.
نویسنده: فروزان امیری
طراح عکس: محمد ناصری
ویرایش: آناهیتا حسینی